گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

گلشيد و مامان

عكس هاي تولد

  بالاخره تولد گلشيد جون  با تاخير يك ماه و چند روزه برگزار شد اينم  كيك دخمل گونگوري من اولين فوت خانم خانوما با كلي آموزش از راه دور قربون اون ژستات برم كه خودمون و كشتيم تا دوربين و نگاه كني اما اصلاً  محل نذاشتي قربونت برم پست بعدي كادوهاي دريافتي و عكسهاي آتليه  فندق مامانه ...
11 آبان 1392

يه روز خوب در كنار دخترم

ديروز وقتي داشتم از محل كارم به سمت دانشگاه ميرفتم يه دفعه دلم بدجوري هوات رو كرد نازنينم انگار مدتها بود كه نديده بودمت دلم واسه دستاي كوچولوت كه وقتي دارم جلوت مانتو ميپوشم به سمتم دراز ميكني كه يعني بغلم كن واسه حرف زدنهات كه حتي يه كلمه اشم هم مفهوم نيست و من نمي فهمم چي ميگي  (فقط بابا رو خيلي خوب تلفظ ميكني ولي هنوز مامان رو خوب نگفتي  ) واسه همين سر ماشين و كج كردم و برگشتم سمت خونه ماماني كلاً دانشگاه رو پيچوندم و بيخيال شدم وقتي رسيدم تازه از خواب بيدار شده بودي و ماماني داشت بهت غذا ميداد سر و صورتت همه با ماست يكي شده بود خيلي خوردني شده بودي حيف كه دوربين دم دستم نبود وگرنه يه عكس درست و حسابي ميشد . با هم برگشتي...
8 آبان 1392

دختر نازم سیزده ماهگیت مبارک

  عزیز ترینم سیزده ماهیگیت مبارک  سیزده ماهه که با وجودت زندگیم رو پر از شور  نشاط کردی عشقم  امروز مامانی و بابایی با خاله معصوم واسه ناهار اومدن خونمون خاله منصوره هم رفته شیراز اما عماد و عرفان رو با خودش نبرده واسه همین تو امروز نه خوب خوابیدی نه غذا خوردی فقط بازی و شیطنت کردی اینقدر خسته شدی که الان که دارم این پست رو برات میزارم تقریباً بیهوش شدی و خوابت برد . دخترکم امیدوارم بتونم برات مادر شایسته ای باشم و بتونم آروزهات رو برآورده کنم از روزی که بدنیا اومدی فقط از خدا خواستم بهم لیاقت این رو بده که مادر خوبی برت باشم . بارها و بارها خودم رو به خاطر این که تنهات میذارم سرزنش میکنم اما بعد به خودم دلدا...
2 آبان 1392

براي دخترم...

  چه قدر قشنگ است تبسم‌های تو چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می‌غلتد کسی که به یاد تبسم‌ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است. ...
28 مهر 1392

خاطرات مسافرت - چابكسر

روزي كه قرار شد با بابايي بريم شمال بابايي زياد حالش خوب نبود همون ويروس بده كه اومده بود سراغ تو رفته بود تو تن بابايي واسه همين حالش خيلي خوب نبود يعني زياد حوصله نداشت تو هم كه قربونت برم حسابي توي ماشين شلوغ كاري كردي رفتيم خونه عمه نيلوفر تو چابكسر اما چون بابايي مريض بود نتونستيم خيلي بريم بيرون و تو تفريح كني  يه روز رفتيم لب ساحل تو هم با وسايل ارسطو جون  كه از قبل اونجا داشتش حسابي بازي كردي  (بماند كه با چه مكافاتي اين بيلچه رو بيخيال شدي  تازه يه پشه هم لپت و خورده بود كه هنوزم جاش مونده فكر كنم خيلي شيرين بودي   )  روز عيد قربان رفتيم خونه خاله زهرا  (خاله باباي...
28 مهر 1392

خاطرات مسافرت - كرج

دختر نازم قشنگ مامان ديروز از خونه خاله اينا برگشتيم  خاطرات اين چند روز رو برات مينويسم تا وقتي بزرگ شدي بدوني چه روزهايي رو سپري كردي روز اولي كه رسيديم تو با عمو سياوش حسابي غريبي كردي (يه جورايي حق داشتي گلم چون دو ماهت كه بود ديده بوديش ) اما قربونت برم يه ساعت نشد كه حسابي  شيطونيت گل كرد   قبل از اين كه بريم خونه خاله مريم بهش گفته بودم كه وسايلش رو جمع كنه اما گوش نداد و گفت اشكالي نداره بچم هر كاري دوست داره بكنه  اما يكساعت از اومدنمون نگذشته بود كه كل وسيله هاي اطراف خونه شيفت شدن روي ميز ناهار خوري   انگار زلزله  اومده بود هيچي سر جاش نموند ( بيچاره خاله ) واي مهتا و مرجان كه حسابي ذ...
27 مهر 1392

خاله مريم ما داريم ميام

  دخملي مامان يه خبر توپ دارم برات بابايي امروز گفت كه ساعت 12 امشب ميريم خونه خاله مريم منم كه از خوشحالي كيلو كيلو تو دلم قند آب ميكردن زود رفتم مرخصي گرفتم  (تا تنور داغ بود زود نون و چسبوندم) واي خدا خيلي دلم براشون تنگ شده مخصوصاً واسه دسته گلاش مهتايي خانه قربونت برم خيلي دلم برات تنگ شده مرجان خانومي دانشجو شدنت مبارك باشه عزيز دلم     ...
18 مهر 1392

مچگيري گلشيد توسط مامان

چند روز پيش گلشيد خانوم ما طبق عادت روزانه صبح زود از خواب بيدار شد منم واسه اينكه خدايي نكرده از تختش خودش رو بيرون نندازه (از اين كارا زياد ميكنه ) گذاشتمش توي هال رفتم سراغ كاراي خودم و چند ثانيه بعد با اين تصوير مواجه شدم (از دست پسر كوچولوي بيفكر كه پفك ميخوره ميذاره وسط هال) اما به نميدوني چقدر خوردنش با نمك بود كه دلم نيومد از دستش بگيرم وقتي پفكا رو از دستش گرفتم قيافش اينطوري شده بود   ...
18 مهر 1392

شرمندگي مامان

خوشگل مامان امروز مجبور شدم با خودم بيارمت اداره چون ديشب تو دوست نداشتي بخوابي  حسابي شيطنتت گل كرده بود و دير خوابيدي . نيمه هاي شبم بيدار شدي و ميخواستي بازي كني  كلي باهات كلنجار رفتم تا دوباره خوابت برد صبح هم من خواب موندم چون از خونه خودمون تا خونه مامان جون خيلي راهه مجبور شدم با خودم بيارمت اداره تا اول صبح تاخير نخورم  مرخصي گرفتم و بردمت خونه ماماني  كاش مامان بزرگ (مامان بابايي) ميتونست ازت نگهداري كنه تا من مجبور نباشم  هر روز تو رو توي خواب  بغل كنم و با خودم ببرم  خيلي وقتها وقتي خوابي دلم نمياد بغلت كنم مي شينم يه دل سير بهت نگاه ميكنم كه صورت خوشگلت توي خواب مثل فرشته ها ميمونه  ...
16 مهر 1392

بدون عنوان

تو رو از دست بدم چیزی نمیمونه برام   مگه جز تو چیزی هم هست که از دنیا بخوام   نمیتونم ببینم یه نفس از تو جدام   دارم اقرار میکنم بی تو بمونم بمیرم   ترسی ندارم که بگم نفس از تو میگیرم   دختر نازم همه زندگیم به مامان قول بده دیگه با من این کار رو نکنی مامان جون توی این چند روز مردم و زنده شدم از نگرانی مریضی تو عشق مامان میدونی طاقت ندارم اشکات و ببینم و ناله هات رو بشنوم قربونت برم خیلی دوست دارم
15 مهر 1392