گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

گلشيد و مامان

شرمندگي مامان

1392/7/16 10:35
نویسنده : ماماني
433 بازدید
اشتراک گذاری

خوشگل مامان امروز مجبور شدم با خودم بيارمت اداره چون ديشب تو دوست نداشتي بخوابي  حسابي شيطنتت گل كرده بود و دير خوابيدي . نيمه هاي شبم بيدار شدي و ميخواستي بازي كني ابرو كلي باهات كلنجار رفتم تا دوباره خوابت برد صبح هم من خواب موندم چون از خونه خودمون تا خونه مامان جون خيلي راهه مجبور شدم با خودم بيارمت اداره تا اول صبح تاخير نخورم  مرخصي گرفتم و بردمت خونه ماماني  كاش مامان بزرگ (مامان بابايي) ميتونست ازت نگهداري كنه تا من مجبور نباشم  هر روز تو رو توي خواب  بغل كنم و با خودم ببرم  خيلي وقتها وقتي خوابي دلم نمياد بغلت كنم مي شينم يه دل سير بهت نگاه ميكنم كه صورت خوشگلت توي خواب مثل فرشته ها ميمونه  از خودم بدم مياد كه اينهمه آزارت ميدم  امروز از خونه ماماني تا اداره كلي گريه كردم چون تو دوست نداشتي از بغلم بيرون بيايي و من مجبور شدم خودم رو ازت قايم كنم و يه جورايي فرار كنم تا چشماي خوشگلت اشكي نشه گریه  ببخش مامان رو اميدوارم بتونم يه روزي تمام اين سختي ها رو برات جبران كنم جون مامام نفس مامان ، مامان هميشه كنارته  با اينكه  بيشتر وقتها تنهايي اما اميدوارم همه اين سختي ها به زودي تموم بشه و من  واسه هميشه كنارت باشم دوست دارم نازنينم قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامانی درسا
16 مهر 92 10:57
مامانی گلشید جون شاید الان متوجه ی فدارکاری های بیشمارت نشه ولی در آینده نه چندان دور به وجود نازنیت افتخار میکنه و میدونه که برای اون چقدر زحمت کشیدی چقدر از حودت گذشتی که فشاری به اون نیاد .... گلشیدم قدر مامانتو بدون دخترم


ممنون كه بهم اميدواري ميدي گلم
مامان یاسمن و محمد پارسا
16 مهر 92 11:51
الاهی مامان فدای دل مهربونت
مامان سبا ازمشهد
17 مهر 92 1:28
سلام عزیزم نبینم ناراحت باشی خانومی. الان دوره ای شده که زن ومرد بایدکارکنندتاچرخ زندگی بچرخه .به خودت افتخارکن که میتونی در برابرسختیها مقاوم باشی.منم دوست دارم برم سرکار ولی باسبا بودن با ارزشترهست ودر مخارج صرفه جویی میکنیم تا بتوانم بادخترم بمانم.امیدوارم با نی نی شیرینت روزهای زیباتری درپیش داشته باشی.


قربونت برم خانوم گلم ممنون كه بهم دلداري ميدي راست ميگي آدم با با بچش بودن رو به همه دنيا ترجيح ميده
مامان لي لي
17 مهر 92 15:18
سلام ماماني مهربون
ممنونم از تمام إبراز احساساتت
گلشيد جون الان خوبه؟؟؟
يه سؤال شخصي محل كارتون دولتي نيست؟
من ميتونم آوارو ببرم مهد شركت بزارم اما چون روزا تازه ميخوابه أصلا دلم نمياد از خواب ناز بكشمش بيرون و با خودم ببرمش
واسه همينم اجبارن تن به پرستار دادم😔


قربون دل مهربونت برم
مامان امیرعلی گلی
17 مهر 92 16:16
الهی میدونم چه حسی رو تجربه کردی گلم دقیقآ هر روز صبح منم تجربش میکنم


آره خيلي حس بديه
مثل هیچکس
18 مهر 92 12:06
عزیزم اینکه ناراحتی نداره برای رفاه بیشتر گلشید جونه که میرید سر کار تازه باید به مامانی مثل شما فداکار افتخار کنه .بزرگ بشه خودش همه چی رو درک میکنه .


امیدوارم همینطور باشه ممنون که سر زدین
مامان معین
20 مهر 92 10:35
این پسر ناز وخوشکل خدا حفظش کنه خیلی دوسش دارم . وقتی مامانا شاغلن هم خودشون سختی می کشن هم بچه هاشون . من مثل شما بیشتر روزا وقتی صبح زود معین و می برم خونه مامان دلم می گیره . وقنی بغلش می کنم ببرم بیدار میشه گریه می کنه کل روز اعصابم خورد می شه . خیلی سخته ولی ماهم به خاطر این کوچولوها داریم زحمت می کشیم. انشااله که مارو می بخشن به خاطر این همه سختی


حتماً همينطوره عزيزم اميدوارم كارهاي ما رو به حساب كوتاهيمون نذارن

سمیه
27 مهر 92 13:59
آخی عزیزم دلم گرفت . منم ماه دیگه مرخصی زایمانم تموم می شه و باید برم سر کار


درکت میکنم گلم دل کندن خیلی سخته (تبادل لینک ؟؟؟)
مامان مانی
29 مهر 92 16:25
وای دیگه اول صبح نگو مخصوصا زمانی که خدای نکرده مریض میشن اعذاب وجدان میگیرم-ولی کار کردن هم برای راحت تر زندگی کردن بچه هاست نگران نباش خیلی لز مادرا این احساس دارن من بگو که هیچ کس دور برم نیست مانی میزارمش مهد صبحا دلم واسش میسوزه که بیدارش میکنم


مي فهمم حالت و قربونت برم منم از 6 ماه ديگه مجبورم جيگري رو بذارم مهد چون مامانم خيلي مريضه از حالا عذا گرفتم
مامان ياسمين
29 مهر 92 18:21
عزيزم چرا شرمندگي، البته منم شرايطم مثل خودته با اين تفاوت كه از خانواده ام دورم و ياسمينمو به پرستار ميسپرم. ما براي راحتي بچه هامون هركاري باشه ميكنيم ولي مجبوريم كه بريم سركار بخاطر اينكه اونا در اسايش باشن البته بچه هاي ما اجتماعي تر بار ميان و بعدها در آينده راحت تر از پس مشكلاتشون بر ميان.


ميدونم عزيزم اما نميدوني چه عذابي داره وقتي اشكاش رو مي بينم و بايد برم
مامان ویانا
12 آبان 92 12:30
من هم از ساعت 5 صبح تا 5 بعدازظهر دخترم را نمی بینم موقعی که صبحها می خواهم ببرم خانه پرستارتش وقتی که بیدار می شود همش می گه مامان تا برسم سرکار فقط گریه میکنم طفلکی موقعی که میرسم خانه فقط می چسبد به من که شیر بخورد بعدش آنقدر خانه کار دارم که بیشتر موقع شرمندش میشم که بیشتر باهاش بازی نمی کنم چون همین که مشغول کار خانه میشم همش میگه بغلش کنم نمی دانم چکار کنم