شرمندگي مامان
خوشگل مامان امروز مجبور شدم با خودم بيارمت اداره چون ديشب تو دوست نداشتي بخوابي حسابي شيطنتت گل كرده بود و دير خوابيدي . نيمه هاي شبم بيدار شدي و ميخواستي بازي كني كلي باهات كلنجار رفتم تا دوباره خوابت برد صبح هم من خواب موندم چون از خونه خودمون تا خونه مامان جون خيلي راهه مجبور شدم با خودم بيارمت اداره تا اول صبح تاخير نخورم مرخصي گرفتم و بردمت خونه ماماني كاش مامان بزرگ (مامان بابايي) ميتونست ازت نگهداري كنه تا من مجبور نباشم هر روز تو رو توي خواب بغل كنم و با خودم ببرم خيلي وقتها وقتي خوابي دلم نمياد بغلت كنم مي شينم يه دل سير بهت نگاه ميكنم كه صورت خوشگلت توي خواب مثل فرشته ها ميمونه از خودم بدم مياد كه اينهمه آزارت ميدم امروز از خونه ماماني تا اداره كلي گريه كردم چون تو دوست نداشتي از بغلم بيرون بيايي و من مجبور شدم خودم رو ازت قايم كنم و يه جورايي فرار كنم تا چشماي خوشگلت اشكي نشه ببخش مامان رو اميدوارم بتونم يه روزي تمام اين سختي ها رو برات جبران كنم جون مامام نفس مامان ، مامان هميشه كنارته با اينكه بيشتر وقتها تنهايي اما اميدوارم همه اين سختي ها به زودي تموم بشه و من واسه هميشه كنارت باشم دوست دارم نازنينم