گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

گلشيد و مامان

يلدات مبارك عشقم

خدايا حفظ كن كسي را كه دوستش دارم     و ياورش باش در گرداب مشكلات     و صدايش را بشنو وقتي تو را ميخواند     و خوشبختش كن به خاطر قلب پاكش   يلدات مبارك عزيز دل مامان ...
30 آذر 1392

از دست بابايي

عصباني ام خيلي هم عصباني ام از دست همسري   اگه زورم بهش ميرسيد همين بلا رو سرش مي آوردم    ميدونه سرماخورده است و مريضه بازم هي اين دخملي رو بوس ميكنه و بغلش ميكنه كه آخر سر نتيجه اش شد تب 40 درجه گلشيد خانوم كه ديشب تا صبح هذيون ميگفت و توي خواب ناله ميكرد با يه سينه خراب كه حتي صداي گريه اشم در نمياد      هرچي هم بهش ميگم بوسش نكن اصلاً به حرفم گوش نميده ديشب كه برديمش دكتر گفت هنوز اوايلشه و بدترم ميشه فكر كن وقتي اولش اين همه حالش بد باشه بدترش ديگه چي ميشه   الهي برات بميرم دخترم كه حتي توي اين شرايط هم نميتونم كنارت باشم و مجبورم بيام اداره ببخش مامان رو كه تنهات م...
26 آذر 1392

يه شعر خوشمل واسه دخملي

اتل متل يه مورچه قدم ميزد تو كوچه اومد يه كفش ولگرد پاي اون و لگد كرد مورچه پاهاش شكسته راه نميره نشسته با برگي پاشو بسته نميتونه كار كنه دونه ها رو بار كنه تو لونه انبار كنه مورچه جونم تو ماهي عيب نداره سياهي خوب بشه پات الهي ...
24 آذر 1392

دعا

الان و همين الان كه دارم اين پست رو مي نويسم بغض داره خفه ام ميكنه اما چون توي اداره ام مجبورم خوددار باشم دوست جوني ها تو رو خدا واسه آواي عزيز دعا كنيد. خدايا خداي مهربون ازت خواهش ميكنم نذار دل هيچ مادري بشكنه نذار هيچ وقت هيچ مادري اشكاي دلبندش رو ببينه فكرم قفله نميدونم چي بگم تمام پنج شنبه بعدازظهر رو به خاطر رضا توي بيمارستان گريه كردم چون در اثر يه بي احتياطي داروي اشتباهي خورده بود و هنوزم بستريه خدايا سلامتي رضا  و آواي عزيزم رو از تو ميخوام خدايا به دل مادراي هر دوتاي اين بچه ها نگاه كن و دعاهاشون رو بي جواب نذار. خداي خوبم نذار دل هيچ مادري بلرزه خواهش ميكنم به التماس هاي دل مامان لي لي و فرزانه (دختر دايي ام) گوش كن و ن...
17 آذر 1392

خدا رحم كرد

دختر نازم همه زندگي مامان خدا رو هزاران هزار مرتبه شكر كه سالمي ببخش مامان رو كه واقعاً سهل انگاري كرد و نزديك بود واسه ات اتفاق بدي بيوفته. روز جمعه با اصرارهاي فراوان من بابايي رفت كه حياط رو كه خانم راك (سگ گنده زشتي كه ازش متنفرم ) به گند كشيده بود رو بشوره منم رفتم سراغ شستن لباساي قند عسل كفشاش رو پاش كردم و گذاشتمش توي حياط اما بابايي بعد از ده دقيقه صدام زد كه بيام ببرمش تو منم كه داشتم ماهي پاك ميكردم و دستام حسابي كثيف بود گفتم بيارش تو خودم ميام ميگيرمش دستام رو شستم كه برم خانومي رو بگيرم كه هي گريه كرد و داد و بيداد كه ميخواد بره حياط منم كه حسابي كلافه شده بودم رفتم در و باز كردم گذاشتمش رو ايوون باباش رو صدا زدم اما چون كار...
17 آذر 1392

کنجکاویهای قند عسل

چند روز پیش وقتی دیدم گلشید جون داره اینهمه تلاش میکنه تا شارژر لب تاپ رو دنبال خودش بکشونه کنجکاو شدم و  دوربین به دست دنبالش کردم  قربونت برم که اینهمه باهوشی قد عسل       و با کلی تلاش و کوشش و عدم موفقیت طی بیست دقیقه نتیجه کار این شد: بقیه کنجکاویهای قند عسل توی آشپزخونه هم ادامه مطلب   واقعاً نمیدونم این همه زور رو از کجا میاره که میتونه در فیریزر رو باز کنه دخملی کلاً با هرچی گل سر و شونه و برسه دشمنه اصلاً از هیچی که به سرش میزنم ناراحت میشه و جیغ میزنه توی این زمستونی هم به زور کلاه رو روی سرش نگه میدارم الانم  کش موهاش رو باز کرده و انداخته توی لوله باز کن ...
2 آذر 1392

مرواریدای گلشید مامان

  پرنسس مامان وقتی بدنیا اومدی دو تا دندون کوچول موچولو داشتی که وقتی برای اولین بار توی بغلم گرفتمت از تعجب داشتم شاخ در می آوردم  اینم عکست که تازه یک ماهت شده بود و مرواریدات کاملاً  رشد کرده بودن و سفت شده بودن   حالا بعد از یکسال از داشتن اون مرواریدای قشنگ داری دوباره دندون درمیاری اونم چهارتا باهمدیگه  قربونت برم که داری اینهمه اذیت میشی خوشگلم نه غذا میخوری نه خوب میخوابی حسابی غر غرو شدی نازنینم  و مامان رو حسابی کلافه میکنی . امید مامان خیلی دوست دارم    ...
26 آبان 1392

نا شكري...

دختر نازم ببخش كه توي اين جند روز مامان حسابي از حالت غافل موند و همش ازت دور بود شايد خدا داره تنبيهم ميكنه كه اين همه ناشكري كردم و هي گفتم چرا من اين همه ازت دورم  و يه عالمه چراهاي بيخود واسه خودم و خدا آوردم   چند روز پيش يه درد عجيبي توي بازو و شونه سمت راستم احساس كردم كه واقعاً به خودم گفتم اين آخرين روز زندگيمه تا وقتي بابايي اومد اداره دنبالم مدام گريه كردم و هي بخودم ميگفتم خدا اگه بميرم تكليف  دخترم چي ميشه كي قراره مواظبش باشه . بالاخره با تشخيص دكتر اورژانس كه گفت گرفتگي عضله  است اومدم خونه اما مگه ميتونستم دستم رو تكون بدم بيچاره ماماني با ديدن قيافه داغون من  كه شمل بچه هايي شده بودم كه واسه او...
19 آبان 1392