نا شكري...
دختر نازم ببخش كه توي اين جند روز مامان حسابي از حالت غافل موند و همش ازت دور بود شايد خدا داره تنبيهم ميكنه كه اين همه ناشكري كردم و هي گفتم چرا من اين همه ازت دورم و يه عالمه چراهاي بيخود واسه خودم و خدا آوردم چند روز پيش يه درد عجيبي توي بازو و شونه سمت راستم احساس كردم كه واقعاً به خودم گفتم اين آخرين روز زندگيمه تا وقتي بابايي اومد اداره دنبالم مدام گريه كردم و هي بخودم ميگفتم خدا اگه بميرم تكليف دخترم چي ميشه كي قراره مواظبش باشه . بالاخره با تشخيص دكتر اورژانس كه گفت گرفتگي عضله است اومدم خونه اما مگه ميتونستم دستم رو تكون بدم بيچاره ماماني با ديدن قيافه داغون من كه شمل بچه هايي شده بودم كه واسه اولين بار ليموترش خوردن حسابي ترسيد فكر كرد تصادف كردم (تو اين قضيه سابقه دارم ) با مشورت با يه دكتر ديگه و عكس و از اين چيزا معلوم شد آرتروز گرفتم الان چند روزه كه نتونستم حتي بغلت كنم كوچولوي مامان همه كارات رو ماماني انجام ميده منم كه چتر شدم اونجا چون اصلاً نميتونم دستم رو تكون بدم قربون اون دستاي كوچولوت برم كه وقتي دراز ميكشم نازم ميكني الان دارم پي ميبرم كه به خاطر لحظه لحظه هاي سلامتي بايد خدا رو شكر كرد چون وقتي چيزي رو از دست ميديم بيشتر قدرش رو ميدونيم
خدايا از اينكه بهم يه عالمه چيزاي خوب دادي ممنونم از اينكه آروزم رو برآورده كردي و بهترين فرشته دنيا رو بهم دادي ازت ممنونم خدا جون دختر م اميدم نفسم عشقم ذره ذره وجودم رو به خودت مي سپارم نگهدارش باش .