جوجه طلايي
جوجوي خوشگل من اين روزها حسابي شيطون شده يه زمانايي من و همسري به اين فكر مي افتيم كه نكنه بيش فعاله و بايد ببريمش دكتر يه روزايي هم اينقدر آروم ميشه كه فكر ميكنيم چه فكر خنده داري داشتيم كه بيش فعاله جديدا وقتي ميخوام ازش عكس بگيرم روش و ميكنه يه طرفه ديگه هرچي هم اصرار ميكنم كه به من نگاه كنه اصلاً انگار نه انگار بهم محلم نميزاره عاشق اينه كه بابايي از جاش بلند بشه تا اون بتونه سرجاش بشينه و اداي بابا...
نویسنده :
ماماني
9:45
عکس های عشقم
به به بالاخره این دوربین ما درست شد و من تونستم یه چند تا عکس خوشمل از عشقولکم بگیرم ...
نویسنده :
ماماني
18:19
اندر حكايت اين چند ماه
سلام دوباره بعد از يكي دوماهي كه نبودم با دست پر اومدم اول از همه دوست جونيايي كه اين مدت بهم سر زدين و كامنت گذاشتين ممنونم واقعاً من و شرمنده محبتاتون كردين توي اين روزا اتفاقات ريز و درشت زياد افتاد كه همه دست به دست هم دادن تا من نتونم با فراغ بال واسه دخملي وقت بزارم بعد از اون مسافرت تاريخي كه رفتم بعد از برگشتن به محل كار متوجه شدم كه اي واي هوا حسابي پسه و توي اين 15 روزي كه واسه استراحت رفته بودم كلي ماجراها اتفاق افتاده از جمله ادغام كردن دو تا اداره با هم و كلي چيزاي ديگه و اين وسط حق من حسابي زير سوال رفته بود كه هر روز برو و بيا و گيس و گيس كشي و اين چيزا تا بالاخره حق به حقدار رسيد (لبته تا همين امروز ادامه داشت). ...
نویسنده :
ماماني
13:51
بدون عنوان
کاش باران بودم تا نم نمک؛ دست های با نمک تو را، که بوی "به" می دهند می بوییدم و می بوسیدم و لحظه، لحظه زمان تکرار می شد دوستت دارم نازنينم ببخش مامان رو اين چند روز واقعن نميدونم چم شده كه حوصله ياري نميكنه برات بنويسم . ...
نویسنده :
ماماني
9:24
بابا با سس خوشمزه تره
امروز داشتم توی سایت کتابخوان دنبال کتاب میگشتم که چشمم خورد به این عنوان توی خود سایت توضیح مختصری در مورد کتاب داده بود که کتاب در مورد از بین بردن ترس بچه ها از تاریکیه اما بازم جستجو کردم تا این مطلب رو در موردش توی سایت سیمرغ دیدم حالا خودتون قضاوت کنید داستان از این قرار بود که یک روز برق خانه ی یک کودک می رود و کودک، که راوی ماجراست، غولی را می بیند. کودک که از غول ترسیده، می رود و به مادرش پناه می برد و مادر هم غول تاریکی را می بیند و می ترسد. غول که انگار آمده آدم ها را بخورد، نزدیک مادر و کودک می شود و می گوید: «به به! چه آدم های خوشمزه ای! حالا کدامتان را بخورم؟». بلافاصله مادر پیشنهاد م...
نویسنده :
ماماني
16:34
مسافرت به شمال
سلام به همه دوست جونیا و خواهرای خوبم دلم واسه همتون کلی تنگیده بود یه سوال راستی شما چطوری با وروجکاتون عیدی رفتین مسافرت من که توی این چند روز دیوونه شدم اینقدر که آخر سر مجبور شدم رفیق نیمه راه بشم و برگشت رو همسری رو تنها بزارم و با هواپیما برگردم نا شکری نشه اما این وحشتناک ترین مسافرت عمرم بود اینقدر این وروجم من و اذیت کرد که وقتی خواب بود دیگه بغضم میترکید و گریه میکردم ببخشید که این پست کمی طولانیه این اولشه فکر نکنین تا آخر اینطوری بودا از یزد به سمت کرج حرکت کردیم یه روز خونه خاله مریم موندیم چون دخترا امتحان داشتن ترجیح دادیم زودتر به سمت گیلان راه بیوفتیم تا وروجک خانوم اذیت...
نویسنده :
ماماني
2:25
19 ماهگی عشق من
19 ماهگیت مبارک عزیز دلم همه زندگی من عشق و نفس مامانی با وجود تو همه زندگی من نورانی شده با وجود تو زندگی برای من شده پر از آرامش با وجود زیبای تو همه دنیا برای من معنا پیدا کرده دوستت دارم نازنینم ...
نویسنده :
ماماني
22:04
بدون عنوان
این چند روز به خاطر اسنعلاجی دارم اوقات فراغتم رو طی میکنم البته بیشتر تی میکشم مگه کارای خونه و این وروجک تمومی داره مثلاً من دارم استراحت میکنم الان خوابیده عشق مامان بعدازظهر رفت توی کمد لباسای من و یکی از کیفام رو که دسته های فلزی هم داشت کشید که کیف از چوب لباسی کنده شد و دستش خورد توی صورتش پای چشمش کبود شد الهی بمیرم مادر بس که شیطونی خوب یه جا آروم نداری که امروز بابایی گفت آماده شیم برای مسافرت من از صبح فقط داشتم وول میزدم حالا کارم دوبرابر هم شد کلی وسیله برداشتم و الانم بابایی رفته ببینه دوربین که از هفته پیش خراب شده بود آماده شده یا نه الان یک هفته ست که اصلاً هیچ عکسی ازت نگرفتم هرچی با...
نویسنده :
ماماني
22:03