گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

گلشيد و مامان

کنجکاویهای قند عسل

چند روز پیش وقتی دیدم گلشید جون داره اینهمه تلاش میکنه تا شارژر لب تاپ رو دنبال خودش بکشونه کنجکاو شدم و  دوربین به دست دنبالش کردم  قربونت برم که اینهمه باهوشی قد عسل       و با کلی تلاش و کوشش و عدم موفقیت طی بیست دقیقه نتیجه کار این شد: بقیه کنجکاویهای قند عسل توی آشپزخونه هم ادامه مطلب   واقعاً نمیدونم این همه زور رو از کجا میاره که میتونه در فیریزر رو باز کنه دخملی کلاً با هرچی گل سر و شونه و برسه دشمنه اصلاً از هیچی که به سرش میزنم ناراحت میشه و جیغ میزنه توی این زمستونی هم به زور کلاه رو روی سرش نگه میدارم الانم  کش موهاش رو باز کرده و انداخته توی لوله باز کن ...
2 آذر 1392

مرواریدای گلشید مامان

  پرنسس مامان وقتی بدنیا اومدی دو تا دندون کوچول موچولو داشتی که وقتی برای اولین بار توی بغلم گرفتمت از تعجب داشتم شاخ در می آوردم  اینم عکست که تازه یک ماهت شده بود و مرواریدات کاملاً  رشد کرده بودن و سفت شده بودن   حالا بعد از یکسال از داشتن اون مرواریدای قشنگ داری دوباره دندون درمیاری اونم چهارتا باهمدیگه  قربونت برم که داری اینهمه اذیت میشی خوشگلم نه غذا میخوری نه خوب میخوابی حسابی غر غرو شدی نازنینم  و مامان رو حسابی کلافه میکنی . امید مامان خیلی دوست دارم    ...
26 آبان 1392

نا شكري...

دختر نازم ببخش كه توي اين جند روز مامان حسابي از حالت غافل موند و همش ازت دور بود شايد خدا داره تنبيهم ميكنه كه اين همه ناشكري كردم و هي گفتم چرا من اين همه ازت دورم  و يه عالمه چراهاي بيخود واسه خودم و خدا آوردم   چند روز پيش يه درد عجيبي توي بازو و شونه سمت راستم احساس كردم كه واقعاً به خودم گفتم اين آخرين روز زندگيمه تا وقتي بابايي اومد اداره دنبالم مدام گريه كردم و هي بخودم ميگفتم خدا اگه بميرم تكليف  دخترم چي ميشه كي قراره مواظبش باشه . بالاخره با تشخيص دكتر اورژانس كه گفت گرفتگي عضله  است اومدم خونه اما مگه ميتونستم دستم رو تكون بدم بيچاره ماماني با ديدن قيافه داغون من  كه شمل بچه هايي شده بودم كه واسه او...
19 آبان 1392

عكس هاي تولد

  بالاخره تولد گلشيد جون  با تاخير يك ماه و چند روزه برگزار شد اينم  كيك دخمل گونگوري من اولين فوت خانم خانوما با كلي آموزش از راه دور قربون اون ژستات برم كه خودمون و كشتيم تا دوربين و نگاه كني اما اصلاً  محل نذاشتي قربونت برم پست بعدي كادوهاي دريافتي و عكسهاي آتليه  فندق مامانه ...
11 آبان 1392

يه روز خوب در كنار دخترم

ديروز وقتي داشتم از محل كارم به سمت دانشگاه ميرفتم يه دفعه دلم بدجوري هوات رو كرد نازنينم انگار مدتها بود كه نديده بودمت دلم واسه دستاي كوچولوت كه وقتي دارم جلوت مانتو ميپوشم به سمتم دراز ميكني كه يعني بغلم كن واسه حرف زدنهات كه حتي يه كلمه اشم هم مفهوم نيست و من نمي فهمم چي ميگي  (فقط بابا رو خيلي خوب تلفظ ميكني ولي هنوز مامان رو خوب نگفتي  ) واسه همين سر ماشين و كج كردم و برگشتم سمت خونه ماماني كلاً دانشگاه رو پيچوندم و بيخيال شدم وقتي رسيدم تازه از خواب بيدار شده بودي و ماماني داشت بهت غذا ميداد سر و صورتت همه با ماست يكي شده بود خيلي خوردني شده بودي حيف كه دوربين دم دستم نبود وگرنه يه عكس درست و حسابي ميشد . با هم برگشتي...
8 آبان 1392

دختر نازم سیزده ماهگیت مبارک

  عزیز ترینم سیزده ماهیگیت مبارک  سیزده ماهه که با وجودت زندگیم رو پر از شور  نشاط کردی عشقم  امروز مامانی و بابایی با خاله معصوم واسه ناهار اومدن خونمون خاله منصوره هم رفته شیراز اما عماد و عرفان رو با خودش نبرده واسه همین تو امروز نه خوب خوابیدی نه غذا خوردی فقط بازی و شیطنت کردی اینقدر خسته شدی که الان که دارم این پست رو برات میزارم تقریباً بیهوش شدی و خوابت برد . دخترکم امیدوارم بتونم برات مادر شایسته ای باشم و بتونم آروزهات رو برآورده کنم از روزی که بدنیا اومدی فقط از خدا خواستم بهم لیاقت این رو بده که مادر خوبی برت باشم . بارها و بارها خودم رو به خاطر این که تنهات میذارم سرزنش میکنم اما بعد به خودم دلدا...
2 آبان 1392

براي دخترم...

  چه قدر قشنگ است تبسم‌های تو چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می‌غلتد کسی که به یاد تبسم‌ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است. ...
28 مهر 1392