اندر حكايت اين چند ماه
سلام دوباره بعد از يكي دوماهي كه نبودم با دست پر اومدم اول از همه دوست جونيايي كه اين مدت بهم سر زدين و كامنت گذاشتين ممنونم واقعاً من و شرمنده محبتاتون كردين
توي اين روزا اتفاقات ريز و درشت زياد افتاد كه همه دست به دست هم دادن تا من نتونم با فراغ بال واسه دخملي وقت بزارم بعد از اون مسافرت تاريخي كه رفتم بعد از برگشتن به محل كار متوجه شدم كه اي واي هوا حسابي پسه و توي اين 15 روزي كه واسه استراحت رفته بودم كلي ماجراها اتفاق افتاده از جمله ادغام كردن دو تا اداره با هم و كلي چيزاي ديگه و اين وسط حق من حسابي زير سوال رفته بود كه هر روز برو و بيا و گيس و گيس كشي و اين چيزا تا بالاخره حق به حقدار رسيد (لبته تا همين امروز ادامه داشت).
چند روزي كه فارغ شده بودم ديدم بله دوربين سوخته و روشن نميشه. بعد نوبت جاروبرقي بود بعدشم خراب شدن يخچال و پوسوندن غذاها بعد كولر به هر حال هي رسيد تا دوباره كمي اوضاع و راست و ريست كرديم .
يه چند روزي بود كه من و شوشو نافرم تصميم گرفته بوديم فندق خانوم رو بزاريم مهد تا هم كمي مامانم راحت باشه هم گلشيد جون واسه حرف زدن بهانه اي داشته باشه
حالا بگرد و بجور مگه مهد پيدا ميشد انگار همه مهدكودكا باهم تباني كرده بودن كه جا نداشته باشن اصلاً يه وضعي بود اينقدر جوريدم و گشتم تا بالاخره با سفارش و پارتي بازي و باند بازي يه جا پيدا شد و خانومي رو گذاشتيم مهد
ديروز روز اول بود ساعت 7:30 رفتيم باهم تو خوشگل مامان با ديدن بچه ها كلي ذوق كرد و حسابي خوشحالي كرد و ديگه يادش رفت من اونجا وايسادم ساعت 8:30 بعد از تماس با مربي و مطمئن شدن از حالش خوشحال از اينكه غريبي نميكنه به شوشو زنگ زدم كه بره دنبالش چون گفته بودن واسه روز اول چند ساعت بيشتر نبايد باشه ساعت 11 دوباره برديمش خونه ماماني ساعت 12 ماماني زنگ زد كه دست گلشيد چي شده كه نمي تونه تكونش بده ديگه با چه عجله اي خودم رو رسوندم خونه خدا ميدونه رفتيم اورژانس و دكتر و اينا كه معلوم شد بازوش در رفته باورم نميشد روز اول اينطوري شده باشه . دكتر گفت كشيده شده ديگه دردسرتون ندم تا هفت شب توي اورژانس . عكس و دوتا دكتر متخصص رفتن و اينا الهي بميرم كه فقط دستش و گرفته بود و ميگفت اوف چقدر گريه كردم خدا ميدونه چقدر حرص خوردم چقدر خودم و لعنت كردم با اين تصميمي كه گرفته بودم وقتي به مربي مهدش زنگ زدم همش ميگفت اينجا چيزي نشده منم كه پشت گوشام مخملي باور كردم
بماند كه چقدر بابام و مامانم و خواهرا و كلاً همه فك و فاميل و در و همسايه دلداريم دادن (از افعال معكوس استفاده كردم شما ميتونين برداشت آزاد داشته باشين از الفاظ زيبا و زشت همه رقمه آزاده)
امروزم به هنوز نميتوني دستت رو بالا بياري و از دست چپت بيشتر استفاده ميكني واسه همين ماماني پيش خودش نگهت داشت و نذاشت من بيارمت خونه
اينم اندر حكايت اين چندماهه كه بصورت خلاصه براتون درد دل كردم