گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

گلشيد و مامان

بالاخره برگشتيم

سلام به همه دوست جونيهاي خوبم وا خدا جون چقدر دلم براي همه اتون تنگ شده بود ممنون به خاطر همه كامنتاي قشنگي كه توي اين مدت واسه من و گلشيد گذاشتين. روي ماه همه اتون رو مي بوسم   بالاخره درس و دانشگاه به پايان رسيد فقط مونده يه پروژه كوچولو كه تا چند ماه آينده بايد تحويل بدم  خدا رو شكر شرش كم شد البته هنوز نمره ها رو اعلام نكردن تا ببينيم چي ميشه خدا خودش به خير بگذرونه توي اين چند وقت اتفاقاي زيادي افتاد كه سر فرصت همه اشون رو براتون با عكس و شرح كامل ميذارم اوليش رو بگم كه يه شب ديدم يه چند دقيقه اي هيچ صداي از اين فندق خانوم بيرون نمياد هرچي هم صداش ميزدم جواب نميده گشتيم و گشتيم ديدم خانوم نشسته توي...
9 بهمن 1392

خداحافظی

خاله جونیها سلام فعلاً ما داریم میریم به چند دلیل 1- مامانم ترم آخره دانشگاشه کلی واحد برداشته باید همش و پاس کنه که دیگه من و تنها نزاره بره دانشگاه 2- بابایی گفته باید این ترم دانشگاه مامانم تموم شه (نه فکر کنین مامانم تنبلي ميكنه درس نمی خونه ها به خاطر من که دیگه بزرگ تر شدم و بیشتر احتیاج دارم مامانی کنارم باشه) 3- مامانی باید این ترم پروژه اش رو تحویل بده واسه همین کلی درگیره   تا دو سه هفته دیگه نیستیم واسمون دعا کنید همه اتون رو به خدا میسپاریم از طرف من و مامانم همه قند عسلاتون رو یه ماچ محکم کنید دوستتون دارم   ...
18 دی 1392

ماجرای دندونپزشکی

مدتی بود که روی دندونهای جلوی گلشید کمی تا قسمتی سیاه شده واسه این که مطمئن بشیم پوسیدگی هست یا نه رفتیم دندونهاش رو نشون بدیم  اول که وارد شدیم چون محیط جدید بود کمی خجالت کشید بقیه ماجرا کلاً تصویریه (کیفیت عکسا پایینه چون با موبایل گرفتم ببخشین  )     بعد از چند دقیقه آشنایی با محیط         بالاخره جایی نبود که با این اسباب بازیها دکور نشده باشه از میز منشی بگیر تا صندلیها و  میزهای دیگه من و بابایی هم   وقتی رفتیم تو آقای دکتر گفت خوشبختانه پوسیدگی نداره اما باید هر شب با آب خالی مسواک زده بشه با این که قبلاً هم هر شب مسواک می زدیم اما دکتر می گفت ب...
6 دی 1392

یک تیر و دو نشون

امسال شب یلدا  نزدیک پانزدهمین ماهگرد دخملی بود واسه همین یک تیر و دو نشون زدیم  هم ماهگرد گرفتیم هم شب یلدا رو  قربون اون پاهات بره مامان که در همه حالات سعی میکنی ازشون بهترین استفاده رو ببری         کلمه هیسم تازه یاد گرفتی همه اش انگشتت رو میذاری رو بینی ات و میگی هیششش  قربون انگشتات برم    اینم یه کادوی کوشول موشولو از طرف من و بابایی قربونت برم چقدر هم که تو بهش توجه میکنی     ...
6 دی 1392

يلدات مبارك عشقم

خدايا حفظ كن كسي را كه دوستش دارم     و ياورش باش در گرداب مشكلات     و صدايش را بشنو وقتي تو را ميخواند     و خوشبختش كن به خاطر قلب پاكش   يلدات مبارك عزيز دل مامان ...
30 آذر 1392

از دست بابايي

عصباني ام خيلي هم عصباني ام از دست همسري   اگه زورم بهش ميرسيد همين بلا رو سرش مي آوردم    ميدونه سرماخورده است و مريضه بازم هي اين دخملي رو بوس ميكنه و بغلش ميكنه كه آخر سر نتيجه اش شد تب 40 درجه گلشيد خانوم كه ديشب تا صبح هذيون ميگفت و توي خواب ناله ميكرد با يه سينه خراب كه حتي صداي گريه اشم در نمياد      هرچي هم بهش ميگم بوسش نكن اصلاً به حرفم گوش نميده ديشب كه برديمش دكتر گفت هنوز اوايلشه و بدترم ميشه فكر كن وقتي اولش اين همه حالش بد باشه بدترش ديگه چي ميشه   الهي برات بميرم دخترم كه حتي توي اين شرايط هم نميتونم كنارت باشم و مجبورم بيام اداره ببخش مامان رو كه تنهات م...
26 آذر 1392

يه شعر خوشمل واسه دخملي

اتل متل يه مورچه قدم ميزد تو كوچه اومد يه كفش ولگرد پاي اون و لگد كرد مورچه پاهاش شكسته راه نميره نشسته با برگي پاشو بسته نميتونه كار كنه دونه ها رو بار كنه تو لونه انبار كنه مورچه جونم تو ماهي عيب نداره سياهي خوب بشه پات الهي ...
24 آذر 1392

دعا

الان و همين الان كه دارم اين پست رو مي نويسم بغض داره خفه ام ميكنه اما چون توي اداره ام مجبورم خوددار باشم دوست جوني ها تو رو خدا واسه آواي عزيز دعا كنيد. خدايا خداي مهربون ازت خواهش ميكنم نذار دل هيچ مادري بشكنه نذار هيچ وقت هيچ مادري اشكاي دلبندش رو ببينه فكرم قفله نميدونم چي بگم تمام پنج شنبه بعدازظهر رو به خاطر رضا توي بيمارستان گريه كردم چون در اثر يه بي احتياطي داروي اشتباهي خورده بود و هنوزم بستريه خدايا سلامتي رضا  و آواي عزيزم رو از تو ميخوام خدايا به دل مادراي هر دوتاي اين بچه ها نگاه كن و دعاهاشون رو بي جواب نذار. خداي خوبم نذار دل هيچ مادري بلرزه خواهش ميكنم به التماس هاي دل مامان لي لي و فرزانه (دختر دايي ام) گوش كن و ن...
17 آذر 1392

خدا رحم كرد

دختر نازم همه زندگي مامان خدا رو هزاران هزار مرتبه شكر كه سالمي ببخش مامان رو كه واقعاً سهل انگاري كرد و نزديك بود واسه ات اتفاق بدي بيوفته. روز جمعه با اصرارهاي فراوان من بابايي رفت كه حياط رو كه خانم راك (سگ گنده زشتي كه ازش متنفرم ) به گند كشيده بود رو بشوره منم رفتم سراغ شستن لباساي قند عسل كفشاش رو پاش كردم و گذاشتمش توي حياط اما بابايي بعد از ده دقيقه صدام زد كه بيام ببرمش تو منم كه داشتم ماهي پاك ميكردم و دستام حسابي كثيف بود گفتم بيارش تو خودم ميام ميگيرمش دستام رو شستم كه برم خانومي رو بگيرم كه هي گريه كرد و داد و بيداد كه ميخواد بره حياط منم كه حسابي كلافه شده بودم رفتم در و باز كردم گذاشتمش رو ايوون باباش رو صدا زدم اما چون كار...
17 آذر 1392