اين چند روز...

چند شب پيش در طي يك عمليات انتحاري من و بابايي تصميم گرفتيم موهاي خوشملت رو كوتاه كنيم چون وقتي خوابيده بودي اين شكلي شده بودي

قربونت برم كه وقتي ميخوابي لاي چشمات باز ميمونه جيگرم

اولش تصميم داشتيم فقط جلوي موهات رو كوتاه كنيم اما بعد بابايي گفت با خودش ميبردت آرايشگاه وقتي از خواب بيدار شدي و بردت اين شكلي برگشتي

موندم اين آرايشگاهه مدل ديگه بلد نبوده مو كوتاه كنه چون الان موهاي تو و بابايي يه شكل شدن كلي به بابات غر زدم كه اين چه اين شكلي شده اما اون همش ميخنديد و ميگفت خوب شده كه

دلم به حال اون همه گل سراي خوشگلي كه برات خريده بودم تا روزهاي عيد به موهات بزنم سوخت.

نميدونم كوتاهي مو چه ربطي به درجه شيطنت داره كه از وقتي موهات رو كوتاه كرديم وروجكيات دو برابر شده و هر لحظه مشغول يه كاري هستي نميدونم اين همه انرژي رو از كجا مياري تو .

خريداي عيدت رو هم كه انجام داديم و اينم لباساي خوشگلت

قند تو دلم آب ميشه وقتي ميخوام اينها رو تنت كنم و تو مثل پرنسس ها ميشي

اميدوارم بابايي زودتر از افسردگي از دست دادن هاپو بيرون بياد و بره بقيه خريداش رو انجام بده منم كه يك ماهه زدم تو كار رژيم صهيونيستي و هيچي نخريدم تا يكم از اين تپليام كمتر شه