گلشید خانوم فندوق مامان و باباگلشید خانوم فندوق مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

گلشيد و مامان

كي بزرگ ميشي

سلام به همه دوست جونيا نميدونم من خيلي بي حواس شدم يا اين دختري تارزان شده چون ازش غافل ميشم از در و ديوار بالا ميره كه نمي تونم بگيرمش چند روز پيش توي آشپزخونه با اين صحنه مواجه شدم نپرسين چطوري رفته بالاي كابينت كه خودمم نمي دونم  فقط چند دقيقه قبل لباساش رو كامل عوض كرده بودم يكي نيست به من بگه آخه كي خميردندون و ميزاره دم دست ها كي ميزاه و اين چنين بود كه قوري نيز به خميردندان آغشته شد و الان چاييمون مزه خميردندون توت فرنگي ميده با اين كه حسابي هم سابيدمشا   خدا رو شكر دست به قرصاي روي كابينت نزده بود چون يه عالمه قرص و دارو داشتم اونجا كه ديگه از ترس اين وروجك بايد بزارمشون...
13 آذر 1393
1242 12 34 ادامه مطلب

فقط واسه خنده

ﺁﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮایی ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺩﻭﺑﻠﻪ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ... !! ﺁﺭﻩ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ... ;) ﺗﻮﭖ ﺷﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻦ ؟! شبیه پنگوئن فلجه ... :)))))) ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﯿﺪ خیلی باحاله ... ^_^ . . . . . زﯾــﺮ ﺑــﺎرون ﺗـﻨـﺪ ﯾــﺎ ﺑـﺎﯾـﺪ ﭼـﺎﻗـﻮ ﺧـﻮرد . . . ﯾــﺎ ﺑــﺎﻻ ﺳــﺮ ﮐــﺴــﯽ ﮐــﻪ ﭼــﺎﻗــﻮ ﺧــﻮرده ﺑــﻠـﻨــﺪ داد ﺑــﺰﻧـﯽ ﺑـﮕـﯽ ﺧـــــــــﺪا و ﮔــﺮﻧـﻪ ﻫـﻤـﯿـﻨـﺠـﻮری ﺑـﺎرون ﺧـﺎﻟـﯽ اﺻــﻼ ﺣــﺎل ﻧـﻤـﯿـﺪه ^_^ . . . . . انقدر دوست دارم ،مجری یکی از این برنامه های زنده بیاد طرفم و بگه "ما می خوایم به افتخار شما ،دو تا آهنگ پخش کنیم ، دوست دارید آن دو آهنگ چی باشه " منم با کمال اعتماد بنفس و خونسردی بگم " لطفا...
11 آذر 1393

بدون عنوان

نميدونم چرا دست سرنوشت اتفاقايي رو رقم ميزنه كه باورش اينقدر سخته ديروز خبر خيلي خيلي بدي شنيدم و هر لحظه خدا رو شكر كردم با ديدن گلشيد در كنارم ديروز از لحظه اي كه از مهد بغلش كردم تا زمانيكه توي ماشين گذاشتمش فقط بوسيدمش و بوش كردم و خدا رو شكر كردم به خاطر وجودش ديروز بردياي كوچيك بيگناه با مامان و باباش توي جاده رفسنجان تصادف كردن و متاسفانه بردياي عزيز و مامانش فوت كردن. بيچاره پدرش كه هنوز در اين مورد چيزي بهش نگفتن عمه برديا جون كه ميشه زنموي گلشيد دوقلو بارداره اونم توي ماه هشتم خيلي بهش فشار اومد و مجبور شد بره دكتر. خيلي سخته اميدوارم خدا براي هيچ كس اين روزها رو نياره آخرين عكسي كه از بردياي كوچولو ديدم  فروردين ماه بود ام...
9 آذر 1393

آبان كه گذشت....

نفسم بعد از يه مريضي دوازده روزه دوباره سرحال شدي هرچند وقتي مريضم بودي با امروز خيلي فرق نكرده بودي فقط توي خواب بيشتر ناله ميكردي و ساعت خوابت عوض شده بود و تا نصفه هاي شب بيدار بودي اما خدا رو شكر الان خوبي و اميدوارم تا آخر زمستون ديگه مريض نشي عزيز مامان  اينجا اصلاً هوا سرد نيست اما بيشتر به خاطر آلوده بودن هوا و به خاطر اينكه بارون نمياد و هواي صبح حسابي سرده اما وسط روز دوباره تابستون ميشه مردم مريض ميشن و اين مريضي بيشتر به بچه ها سرايت ميكنه خدا كنه امسال زمستون پرباري داشته باشيم و يه ذره به منابع آبيمون اضافه بشه چون با اين وضعيت حتماً سال ديگه جيره بندي داريم( يه ذره از اطلاعاتم از سازمان آب رو انتقال دادم  به به چه...
1 آذر 1393

لحظه هاي دخترانه

همدم مامان يك ماه از آخرين نوشته من توي وبلاگت گذشت توي اين يك ماه تو دومرتبه مريض شدي كه مجبور شدي آنتي بيوتيك بخوري   و الانم از اين ويروس جديدا گرفتي كه نميدونم اسمش چيه اما همه بچه ها مريض شدن پنج شنبه از شدت تب زيادت برديمت كلينيك كودكان اما نرفته تو برگشتيم صحنه واقعاً وحشتناكي بود كلينيك حسابي شلوغ بود و بچه ها هرگوشه اي اثري از خودشون جا گذاشته بودن تصميم گرفتيم صبر كنيم تا امروز كه اگه بهتر نشدي ببريمت پيش آقاي دكتري كه تو هر وقت مي بينيش گريه ميكني نميدونم چرا دوستش نداري اما من خيلي دوسش دارم چون دكتر كوچولويي خودمم بوده امسالم مثل سال گذشته كلاً نذاشتي واسه عزاداري محرم جايي بريم حسينيه ها خيلي شلوغ بودن و تو ...
17 آبان 1393

مسافرت دوتايي

بعد از چند ماه از فرصت استفاده كردم و واسه تعطيلات عيد قربان به اصرار آبجي خانوم تشريف فرما شديم خونشون (يه ذره خودمون رو تحويل گرفتيم ) موقع رفتن دخملي توي قطار خوابيد يعني اولش بيدار بود بعد با ترفند هميشگي خوابوندمش چون ميدونستم قراره قطار با زلزله 10 ريشتري از پا در بياد اين مال عكس اولش كه بيدار بود                                           موقعي كه رسيديم قم بيدار شد حالا مگه ميشد آرومش كرد با اين محيط جديد دوست داشت به همه جا سر بزنه يعني من شكل يو ي...
17 مهر 1393

روزت مبارك عشقولكم

                 وروجك مامان روزت مبارك عزيزم اميدوارم هزار هزار سال با خوبي و خوشي زندگي كني . اين روزها از من دلخور نشي چرا اينقدر دير دير برات پست ميزارم ميدوني كه چقدر از من انرژي ميگيري اينقدر كه شبا تقريبا بيهوش ميشم هر روز مشغول يه كاري ديروز تمام دستمال كاغذيها رو از جعبه در آورده بودي وقتي خواستم دعوات كنم يه جوري چشمات و برام ريز كردي و خنديدي كه ديگه نشد من از خنده رو زمين دراز كشيده بودم تو هم همراهيم ميكردي فك كردي داريم بازي ميكنيم اين روزها عاشق اينم كه ميگي "مال منه"  هر چيزي رو بر ميداري يا ميخواي داشته باشيش ميگي مال منه . ...
16 مهر 1393

تولدت مبارك عزيزكم

                                                            عزيز مامان تولدت مبارك باشه عشقم اميدوارم زود زود حالت خوب بشه عشقم عزيزم امروز تولد تو و باباي مهربونت و پدربزرگته مي خواستيم امروز كلي برات جشن بگيريم  اما با وجود اين سرماخوردگي عجيب و غريبي كه به سراغت اومد همه برنامه هامون بهم خورد اما اشكالي نداره ايشالا زود زود خوب ميشي تا بتونيم تولد دوسالگيت رو جشن بگيريم خوشگل مامان امس...
2 مهر 1393

وروجك مامان

دختر عزيز مامان اينقدر توي اين روزا شيطون شدي كه من وقت هيچ كاري رو ندارم  همش مشغول انجام يه كاري هستي و منم همش دارم بهم ريختگي هاي توي وروجك رو تمييز ميكنم  قربونت برم  نميدونم اين همه انرژي رو از كجا مياري توي اين مدت حسابي مشغول بودم كه بتونم دوباره حرف زدن رو يادت بياريم با كمك مشاور به اين نتيجه رسيديم كه توي مهد مودكي كه براي اولين بار برديمت و دستت در رفت خيلي ترسيدي و دوست نداشتي ديگه حرف بزني واسه همين ديگه بهت اصرار نكرديم كه حرف بزني توي اين دوماه حسابي غصه ميخوردم كه تو دوست نداري حرف بزني و همه خواسته هات رو با اشاره بهم ميگفتي اما بالاخره با اومدن خاله مريم و عمه نيلوفر توي مرداد ماه بعد از...
11 شهريور 1393